زنگ تفریح بود که به مدرسه رسیدم. چندتا از بچهها در جنب و جوش بودند و بحث کمک به سیلزده ها در آنها گُل گرفته بود. تصمیم گرفته بودند از چاشت روزانه و پول توجیبی خودشون بزنند و به مردم سیلزده کمک کنند. دور معاون تربیتی خودشون جمع شده بودند و یکی یکی پولهاشون رو به ایشون میدادند. همان زنگ با کارتون، صندوقی درست کردند و از معاونین و معلمان خواستند در کلاسها بچرخند. ایده قشنگ این چند نوجوان کلاس پنجمی شهرک غربی تبدیل شد به و مهربونی در مدرسه.
وقتی به روستایی دورافتاده در اهواز رسیدیم، همراهِ اهوازی ما گفت: حاج قاسم اینجاس!» دور و بر را نگاهی انداختیم. همه چیز عادی بود. باورمان نشد ولی دستپاچه شدیم. سریع دوربینها را برداشتیم و دوان دوان حرکت کردیم. وسطهای راه یادم افتاد چکمه هم نپوشیدم!
با ابومهدی المهندس بر روی کیسه گونی هایی نشسته بودند و با مردم خوش و بش میکردند. کُپ کرده بودیم که ایشان حاج قاسم سلیمانی باشد. چهقدر خودمانی و دوستداشتنی! در کنار مردم و با مردم! بدون هیچ محافظ و یار و کوپالی در اطرافشان! چهقدر آرام و متین! چهقدر مهربانانه دستی به سر و روی کودکان و نوجوانان میکشیدند!
در همین حال و هوایمان سعی داشتیم تمام لحظات را ثبت کنیم. چلیک چلیک عکس میگرفتیم که ایشان تکه سنگی برداشتند و به نشانه پرتاب کردن گرفتند و با لبخند گفتند: عکس نگیرید عزیزانم!» یکی از لباس شخصیها به سمتمان آمد و تذکر داد: عکس نگیرید! حاجی از عکس خوشش نمیآید!» ولی ما گوشمان بدهکار نبود. چه توفیقی بزرگتر از این تا مموری هایمان از عکسهای حاج قاسم پر بشود. آن هم چنین آزادانه بدون هیچ مجوزی، نظارتی و حفاظتی!
در حین عکاسی سعی میکردیم حواسمان به صحبتهای حاجی و گپ و گفتههایشان باشد. به همراهشان با اقتدار و جدیت گفتند: تا ماشینها برای سیل بند نیایند از اینجا بلند نمیشوم!»
رئیسمون گوشی را داد دستم و گفت: برو کارهامون رو به حاجی نشون بده.» تا گوشی را گرفتم کنارشان خالی شد. سریع خودم را جا دادم. دست دادم و احوالپرسی گرمی کردند. طوری که انگار چندین ساله مرا میشناسند. کلیپ را پلی کردم و موبایل را به دست ایشان دادم و عنوان و موضوع نماهنگ را توضیح دادم. چند ثانیهای که از فیلم گذشت حاجی گفت: کی این رو درست کرده؟» پاسخ دادم: دوستانمون» تأکید کردند: دقیقاً کی؟ اینجا هستند؟ نشونشون بده» در لابهلای جمعیت یکییکی بچهها را نشان دادم. حاج مسعود، شاه حبیب، داش محسن و آقا مصطفی!
به هر کدام نگاهی میانداختند و سری تکان میدادند و احسنتی به لب داشتند!
بعد از آن ماشینهای سنگین برای کمک به ساختن سیل بند آمدند و حاج قاسم بلند شدند و به درون خانههای آب گرفته رفتند. با لهجه و زبان خود اهوازی ها صحبت میکردند و از مشکلاتشان میپرسیدند و دلداری میدادند. چه فضایی شده بود روستا. دل مردم روستا مثل خانههایشان زیر و رو شده بود. این را از نگاهها و رفتارهایشان، از صحبتها و ابراز محبتشان میشد فهمید.
در حین همین رفت و آمدها در کوچه پس کوچهها ابومهدی مهندس (فرمانده حشدالشعبی عراق) را تنها گیر آوردیم و فرصت را غنیمت شمردیم و از او مصاحبهای گرفتیم. از او پرسیدم: چرا در وضعیت فعلی که خود کشور عراق با مشکلاتی مواجه هست به کمک ایران آمدید؟» جواب دادند: . مردم ایران و عراق یکی هستند. این وظیفه شرعی و انسانی و دینی ما هست.»
برادر کوچکم از طریق پسرخالهاش کتاب شاهرخ را از مقر کتاب امانت گرفته است. دو روزه تمامش میکند و ازم میخواهد از این به بعد برایش کتاب نخرم! علت را که میپرسم پاسخ میدهد: کتاب وقتی امانت باشه باید سریع برگردونی برا همین مجبور میشی سریع بخونیش! ولی کتاب که برا خودت باشه هی میندازی پشتِ گوش! تازه از لحاظ اقتصادی به صرفهتر هم هس!» بهش گفتم: پس میخوای کتاب عمار حلب»ی که این قدر اصرار داشتی برات بخرمش؛ مهلت بذارم تا زودتر بخونیش؟» جواب داد: نه! این یک دلیل دیگه داره! این کتاب مثل کتاب گردان قاطرچیها میمونه! بعضی کتابها هستند که اگه تمومشون کنی پشیمون میشی. دوست داری کمکم بخونی تا تموم نشه. مثل چلوکبابه که یواش یواش میخوری تا مزهاش زیر زبونت بیشتر بمونه! شما تا حالا چنین حسی به کتابهات داشتی؟!» از نوع نگاهش خوشم آمد و پاسخ شنید: آره. کتابهای مثل شهربانو، غریب قریب، ملت عشق اینا چنین حسی داشتم ولی همونطور که تو خوردن ولع دارم تو خوندن هم حریصم! دوست دارم تندتند به کتابها حمله بکنم! تموم کنم و برم سراغ کتابِ بعدی! چشمهام گشنهاس! میفهمی؟!» تو چشمهایش خوندم که بهم گفت: چهقدر وحشیای تو!» ولی از شرم و خجالت بر زبان نیاورد!
درباره این سایت